جدول جو
جدول جو

معنی می سرشت - جستجوی لغت در جدول جو

می سرشت
(مَ / مِ سِ رِ)
می گون. می گونه. که طبیعت می داشته باشد. که به سرشت و طینت شراب باشد. که چون می سرخگون و مستی فزا باشد. سرشته با می، مجازاً گلگون. سرخ:
دو برگ گلش سوسن می سرشت
دو شمشاد عنبرفروش بهشت.
اسدی (گرشاسب نامه ص 166)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مینوسرشت
تصویر مینوسرشت
(دخترانه)
آنکه یا آنچه طبیعتی مانند بهشت دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیک سرشت
تصویر نیک سرشت
خوش ذات، خوش فطرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کج سرشت
تصویر کج سرشت
کج نهاد، بد اصل، بدذات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوسرشت
تصویر دیوسرشت
دیوسیرت، دیونهاد، بدنهاد، بدطینت، بدخو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم سرشت
تصویر هم سرشت
دو یا چند تن که در سرشت و خوی و طبع نظیر یکدیگر باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از می پرست
تصویر می پرست
کسی که اشتیاق بسیار به باده نوشی دارد، باده خوار، ساقی
فرهنگ فارسی عمید
(سِ رِ)
خوش طینت. خوش فطرت. نیکونهاد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ)
کنایه از دایم الخمر است یعنی شخصی که پیوسته شراب خورد. (برهان). دایم الخمر و آن که پیوسته شراب خورد. (ناظم الاطباء). کنایه از دایم الخمر است. (انجمن آرا) (آنندراج). دوستدار باده. می باره. حریص باده خواری. دوستدار می گساری. باده پرست. می گسار. دایم الخمر. میخواره که پیوسته خوردن می پیشه دارد. (از یادداشت مؤلف). مدام در کار مدام:
چو یک هفته زین گونه با می بدست
ببودند شادان دل و می پرست.
فردوسی.
نشاط ابروی می پرستان گشاد
ز نیروی می روی مستان گشاد.
نظامی.
ساقی به کجا که می پرستم
تا ساغر می دهد به دستم.
نظامی.
باده ناخورده مست آمده ایم
عاشق و می پرست آمده ایم.
عطار.
شبی در خرقه رندآسا گذر کردم به میخانه
ز عشرت می پرستان را منور گشت کاشانه.
سعدی.
در دماغ می پرستان بازکش
آتش سودا به آب چشم جام.
سعدی.
جود نیک است و جود مستان بد
هوشیاری ز می پرستان بد.
اوحدی.
از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی.
حافظ.
شرمش از چشم می پرستان باد
نرگس مست اگر برویدباز.
حافظ.
- می پرست شدن یا گشتن، به میخوارگی پرداختن. سخت مشغول باده گساری گشتن:
بخوردند چیزی و مستان شدند
پرستندگان می پرستان شدند.
فردوسی.
و آن زمانی که می پرست شود
او خورد می عدوش مست شود.
نظامی.
- می پرست کردن، به باده گساری داشتن. شرابخوار و باده گسار کردن:
کردار اهل صومعه ام کرد می پرست
این دود بین که نامۀ من شد سیاه ازو.
حافظ.
، ساقی. آن که در بزم جام شراب پیش کسان بگرداند. می گسار:
ببود آن شب تیره با می بدست
همان لنبک آبکش می پرست.
فردوسی.
وز آنجا بیامد به جای نشست
یکی جام می خواست از می پرست.
فردوسی.
که من دوش پیش شهنشاه مست
چراگشتم و دخترم می پرست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ)
آنکه مانند موم نرم باشد. موم طبیعت: این هیون هین و این جمل مؤمن نهاد موم سرشت لین را گناهی نیست. (مرزبان نامه ص 271)
لغت نامه دهخدا
(سِرِ)
سرشته و عجین شده با مینا، سبزرنگ (به مناسبت لون و رنگ مینا) :
نهاده بر آن فرش میناسرشت
یکی لوح یاقوت مینانوشت.
نظامی (اقبالنامه چ وحید ص 183).
، بلورسرشت. (حاشیۀ ص 183 اقبالنامه چ وحید)
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ)
که سرشتی مانند مینو دارد. که طبیعتی مانند بهشت دارد. دارای سرشت و طبیعت بهشت. دارای خلقت بهشت. توسعاً به معنی زیبا و خرم:
درآمد به آن شهر مینوسرشت
که ترکانش خوانند لنگر بهشت.
نظامی.
در آن خرم آباد مینوسرشت
فروماند حیران ز بس آب و کشت.
نظامی.
زمانه به کردار باغ بهشت
زمین از گل و سبزه مینوسرشت.
نظامی.
، خوب صورت. مینوپیوند. (آنندراج). رجوع به مینوپیوند شود، آسمانی طبیعت و آسمانی خوی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ)
ماه اندام. ماه طبع. که طبیعتی چون ماه دارد:
با ما غمت ای فقاعی ماه سرشت
هنگام وفا تخم جفاکاری کشت
آن دل که فقاع از تو گشادی همه روز
اکنون سخن وصل تو بر یخ بنوشت.
مجیرالدین بیلقانی
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ رَ)
رجوع به میسره و میسره شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سِ رِ)
آنکه طبیعهً بد آفریده شده است. بدذات. بداصل. بدگهر. کج نهاد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
دو یا چند تن که از جهت سرشت و طبع و خوی نظیر هم باشند (نسبت بیکدیگر) : ازبرای انس جان اندر میان انس وجان یک رفیق هم سرشت و همدم و هم دردکو ک (سنائی)، هم طبع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک سرشت
تصویر نیک سرشت
نیک ذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موم سرشت
تصویر موم سرشت
آنکه مانند موم نرم باشد: (این هیون هین و این جمل مومن نهاد موم سرشت لین را گناهی نیست و نقشی که خرس بر آن موم می نهاد می پنداشت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کج سرشت
تصویر کج سرشت
آنکه طبیعه بد آفریده شده بد ذات بد اصل بد گهر کج نهاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو سرشت
تصویر دیو سرشت
بد نهاد، بدخو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد سرشت
تصویر بد سرشت
بد نهاد بد ذات بد اصل بد طینت مقابل نیک سرشت خوب سرشت
فرهنگ لغت هوشیار
دیوسیرت، دیونهاد، شیطان صفت
متضاد: فرشته خو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باده پیما، باده گسار، باده نوش، قدح نوش، می خواره، میگسار، دردنوش، دردی کش، می خوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوب سرشت، خوش ذات، خوش طینت، خوش نیت، نیک خواه، نیک نهاد، نیکوسرشت
متضاد: بداصل، بدذات، بدطینت، بدنهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد